صدای گام های تو ضربان زندگی من است با من راه بیا هنوز تشنه ی زنده بودنم

۱۰ مطلب با موضوع «داستان های اشخاص» ثبت شده است

داستان غم انگیر عشق علی و مریم

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!


یکی بود یکی نبود

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت

اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن

تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید

هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی

مال تو کتاب ها و فیلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

 

توی یه خیابون خلوت و تاریک

داشت واسه خودش راه میرفت که

یه دختری اومد و از کنارش رد شد

 

 

پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد

انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولی نتونست

مونده بود سر دو راهی

تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون

اینقدر رفت و رفت و رفت

تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر میکرد

بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود

تا اینکه باز دوباره دختره رو دید

دوباره دلش یه دفعه ریخت

ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد

دختره هیچی نمیگفت

تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد

پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم

دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت

پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود

ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

اون شب دیگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت

تا اینکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد

پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه

از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون

وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن

توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه

همینجوری چند وقت با هم بودن

پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره

اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد

اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد

یه چند وقتی گذشت

با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن

تا این که روز های بد رسید

روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه

به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد

دختره دیگه مثل قبل نبود

دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد

و کلی بهونه میاورد

دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره

دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه

و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره

دیگه اون دختر اولی قصه نبود

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده

یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره

یه سری زنگ زد به دختره

ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد

همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره

همونجا وسط خیابون زد زیر گریه

طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد

همونجور با چشم گریون اومد خونه

و رفت توی اتاقش و در رو بست

یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد

تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق

اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد

تا اینکه بعد از چند روز

توی یه شب سرد

دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت

و قرار فردا رو گذاشتن

پسره اینقدر خوشحال شده بود

فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون

دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن

و بهشون خوش میگذره

ولی فردا شد

پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست

تا دختره اومد

پسره کلی حرف خوب زد

ولی دختره بهش گفت بس کن

میخوام یه چیزی بهت بگم

و دختره شروع کرد به حرف زدن

دختره گفت من دو سال پیش

یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست

یک سال تموم شب و روزمون با هم بود

و خیلی هم دوستش دارم

ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست

مادرم تو رو دوست داره

از تو خوشش اومده

ولی من اصلا تو رو دوست ندارم

این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم

پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت

و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت

من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی

تو رو خدا من رو ول کن

من کسی دیگه رو دوست دارم

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید

و براش تکرار میشد

و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که

تو رفتی خارج از کشور

تا دیگه تو رو فراموش کنه

تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد

دختره هم گفت من باید برم

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن

و رفت

پسره همین طور داشت گریه میکرد

و دختره هم دور میشد

تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید

فکر میکرد که ارومش میکنه

همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام

و گریه میکرد

زیر بارون

تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت

رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد

زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود

تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد

خندیده بود

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه

کلی با خودش فکر کرد

تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا

و رفت سمت خونه دختره

میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه

اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته

میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن

وقتی رسید جلوی خونه دختره

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست

تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد

زنگ زد و برارد دختره اومد پایین

و گفت شما

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

ولی دختره خوشحال نشد

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد

ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد

تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت

به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت

پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم

نمیتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

صورت پسره پر از خون شده بود

و همینطور گریه میکرد

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون

پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد

و فقط گریه میکرد

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند

مادره پسره اون شب

 

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد

هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه

و گریه میکنه

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش

و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

این بود تموم قصه زندگی این پسر

 

 

 

 

 

این قصه واقعیت داشت

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

داداشی(غم انگیز)

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو \"داداشی\" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت\" :متشکرم\" و گونه من رو بوسید .می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس،خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت : \"متشکرم \" و گونه من رو بوسید.

 

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: \"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد بامن بیاد\".من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه \"خواهر وبرادر\". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: \"متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم\" ، و گونه منو بوسید. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم. یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و گونه منو بوسید. می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم. نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که \"بله\" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینکه ازکلیسا بره رو به من کرد و گفت : تو اومدی؟ \"متشکرم\". میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم. سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودشمی دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفرداره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.این چیزی هست که اون نوشته بود :\"تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.\" ای کاش این کار رو کرده بودم .. با خودم فکر می کنم و چشمانم پر از اشک شده. نمیدونیم این داستان واقعی هست یا نه ؟ اما چیزی که میدونیم نویسندهایی که این داستنان رو برای ما ارسال کرده میتونه یه عاشق دلشکسته باشه

 

 


موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa