صدای گام های تو ضربان زندگی من است با من راه بیا هنوز تشنه ی زنده بودنم

۱۰ مطلب با موضوع «داستان های اشخاص» ثبت شده است

اینم یکم دیگه از حرفهایی که نباید زده شود ...

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست

 

 ………………………

           

      نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوای

                           

    نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،

                                               

 

 

      زمان در خواب بی فرجام ،

 

 

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !..............................................

 

 




چرا از مرگ می ترسید ؟ ………………………………..

 

 

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

 

 

بهشت جاودان آنجاست

 

 

           

جهان آنجا و جان آنجاست

 

 

 

گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست

 

 

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست

 

 

 

 

 




سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

 

 

               

  در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست

 

 

                                     در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،

 

 

         

  زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

 

 

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

 

 

            درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند

 

 


سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

 

 

         

  همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید

 

 

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

 

      

     چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

 

 

چرا از مرگ می ترسید ؟

 


 

عمری است که با باده و می واله و مستیم  

 

     ما   می زدگان  با  سر زلف    عهد ببستیم 

 


     هرگز   نرود    از    سر   ما    خاطر   دلدار 

 


     زیرا   که   فقط   آن   بت   عیار     پرستیم.

 



جان من  ای مهربان  در دست توست

 

               این دل عاشق که دادی مست توست

 

 عاشقان  را  یار و  دلبر  جز  تو  نیست

 

               گردش  انگشتشان بر شست  توست

 



          

 آن کس که ز هجر من  به سر می کوبد 

 

 


           
گویید  مزن به  سر  دمی  چشم گشا 

 


   

         من  پیش  توام  کجا  روی  در کوبی 

 

 


           
این من من و صد  آرزو ی  خویش گش



گردش لیل و النهاران دست توست

 

 

 

 

جوشش این چشمه ساران دست توست

 

 

 

شور " تنها " را به عشقت بیش کن

 

 

 

وسعت این غنچه باران دست تو

 



مرا هر چند بشکستی

 

 

نمی خواهم شکست تو

 

 

 

نمی خواهم که اندوهی ببینم حتی در آن چشم مست تو

 

 

 

 

 

نمی خواهم تو را هرگز نمی یابم تو را هرگز

 

 

 

ولی ترک خیال تو نمی دارم روا هرگز

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

حرف زیاد از ته قلبم

 

ترکم مکن

حتی برای یک روز

زان رو که به انتظار

ایستگاهی متروک خواهم بود

خالی از قطار .

 

ترکم مکن

حتی برای ساعتی

که دلتنگی چون بارانی

به آوارم فرو خواهد ریخت

و غبار

چون هاله ای.

جای پایت به شنها امیدم می دهد

و مژگانت آرامشم.

 

عزیزترین !

ترکم مکن حتی برای ثانیه ای .

 

وقتی تو نیستی

سرگردان سرگشته این سوال مداومم

که باز خواهی گشت آیا؟

 

ساده است بهره جویی از انسانی

 

 

 

 

 

دوست داشتنش

 

 

بی احساس عشقی

 

 

 

 

 

او را به خود نهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش 

 




 

«قطار می‌رود

 

 

 

تو می‌روی

 

 

 

تمام ایستگاه می‌رود

 

 

 

و من چقدر ساده‌ام

 

 

 

 

که سال‌های سال

 

 

 

در انتظار تو

 

 

 

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

 

 

 

و همچنان

 

 

 

به نرده‌های ایستگاه رفته

 

 

 

تکیه داده‌ام!»

 

 



مرا ببوس !

بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد.

 

دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و

 

ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد

 

تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم

 

نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از

 

آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که

 

نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم .

 

من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که

 

پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام،

 

معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم...

 

زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب

 

بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد .

 

و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش

 

خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند.

 

رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،

 

 

 

 

برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم .

 

 




موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

دوستت دارم( داستانی )

 

 

 

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند


دختر:وای چه پالتوی زیبایی

 


پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

 


وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

 


فروشنده:360 هزار تومان


پسر: باشه میخرمش

 


دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟


پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش


چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:

 

 


مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن

 


پسر:عزیزم من رو دوست داری؟

 


دختر: آره
پسر: چقدر؟

 


دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه

 

 


یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد

 


فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

 

 

 


فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

 


پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :

 

 

 


او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد

 

 


پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

 

 

 

تشکر از همراهیتان امید وارم از این پست خوشتان آمده باشد

 مصطفی  مدیر سایت

(¯`v´¯)
`*.¸.*´ ?
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)?
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•.
(¯`v´¯)
.`·.¸.·´ ?
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´ ¸
موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa