صدای گام های تو ضربان زندگی من است با من راه بیا هنوز تشنه ی زنده بودنم

۲۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

عاشقی پسرک

 

پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت


 
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟



خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت



پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت


پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..! پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد
.
.
شکسپیر چه زیبا می گوید



بعضی بزرگ زاده می شوند،



برخی بزرگی را به دست می آورند،



و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند




 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

اینم یکم دیگه از حرفهایی که نباید زده شود ...

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست

 

 ………………………

           

      نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوای

                           

    نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،

                                               

 

 

      زمان در خواب بی فرجام ،

 

 

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !..............................................

 

 




چرا از مرگ می ترسید ؟ ………………………………..

 

 

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

 

 

بهشت جاودان آنجاست

 

 

           

جهان آنجا و جان آنجاست

 

 

 

گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست

 

 

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست

 

 

 

 

 




سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

 

 

               

  در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست

 

 

                                     در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،

 

 

         

  زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

 

 

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

 

 

            درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند

 

 


سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

 

 

         

  همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید

 

 

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

 

      

     چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

 

 

چرا از مرگ می ترسید ؟

 


 

عمری است که با باده و می واله و مستیم  

 

     ما   می زدگان  با  سر زلف    عهد ببستیم 

 


     هرگز   نرود    از    سر   ما    خاطر   دلدار 

 


     زیرا   که   فقط   آن   بت   عیار     پرستیم.

 



جان من  ای مهربان  در دست توست

 

               این دل عاشق که دادی مست توست

 

 عاشقان  را  یار و  دلبر  جز  تو  نیست

 

               گردش  انگشتشان بر شست  توست

 



          

 آن کس که ز هجر من  به سر می کوبد 

 

 


           
گویید  مزن به  سر  دمی  چشم گشا 

 


   

         من  پیش  توام  کجا  روی  در کوبی 

 

 


           
این من من و صد  آرزو ی  خویش گش



گردش لیل و النهاران دست توست

 

 

 

 

جوشش این چشمه ساران دست توست

 

 

 

شور " تنها " را به عشقت بیش کن

 

 

 

وسعت این غنچه باران دست تو

 



مرا هر چند بشکستی

 

 

نمی خواهم شکست تو

 

 

 

نمی خواهم که اندوهی ببینم حتی در آن چشم مست تو

 

 

 

 

 

نمی خواهم تو را هرگز نمی یابم تو را هرگز

 

 

 

ولی ترک خیال تو نمی دارم روا هرگز

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

حرف زیاد از ته قلبم

 

ترکم مکن

حتی برای یک روز

زان رو که به انتظار

ایستگاهی متروک خواهم بود

خالی از قطار .

 

ترکم مکن

حتی برای ساعتی

که دلتنگی چون بارانی

به آوارم فرو خواهد ریخت

و غبار

چون هاله ای.

جای پایت به شنها امیدم می دهد

و مژگانت آرامشم.

 

عزیزترین !

ترکم مکن حتی برای ثانیه ای .

 

وقتی تو نیستی

سرگردان سرگشته این سوال مداومم

که باز خواهی گشت آیا؟

 

ساده است بهره جویی از انسانی

 

 

 

 

 

دوست داشتنش

 

 

بی احساس عشقی

 

 

 

 

 

او را به خود نهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش 

 




 

«قطار می‌رود

 

 

 

تو می‌روی

 

 

 

تمام ایستگاه می‌رود

 

 

 

و من چقدر ساده‌ام

 

 

 

 

که سال‌های سال

 

 

 

در انتظار تو

 

 

 

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

 

 

 

و همچنان

 

 

 

به نرده‌های ایستگاه رفته

 

 

 

تکیه داده‌ام!»

 

 



مرا ببوس !

بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد.

 

دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و

 

ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد

 

تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم

 

نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از

 

آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که

 

نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم .

 

من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که

 

پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام،

 

معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم...

 

زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب

 

بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد .

 

و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش

 

خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند.

 

رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،

 

 

 

 

برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم .

 

 




موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa