همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست
…………………………
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوای
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !..............................................
چرا از مرگ می ترسید ؟ ………………………………..
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
عمری است که با باده و می واله و مستیم
ما می زدگان با سر زلف عهد ببستیم
هرگز نرود از
سر ما خاطر دلدار
زیرا که فقط
آن بت عیار پرستیم.
جان من ای مهربان در دست توست
این دل عاشق که دادی مست توست
عاشقان را یار و دلبر جز تو نیست
گردش انگشتشان بر شست توست
آن کس که ز هجر من به سر می کوبد
گویید مزن به سر دمی چشم گشا
من پیش توام کجا روی در کوبی
این من من و صد آرزو ی خویش گش
گردش لیل و النهاران دست توست
جوشش این چشمه ساران دست توست
شور " تنها " را به عشقت بیش کن
وسعت این غنچه باران دست تو
مرا هر چند بشکستی
نمی خواهم شکست تو
نمی خواهم که اندوهی ببینم حتی در آن چشم مست تو
نمی خواهم تو را هرگز نمی یابم تو را هرگز
ولی ترک خیال تو نمی دارم روا هرگز