شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
و این زندگی من است.
وچه سخت و طولانی گذر بر"ودای حیرت"!
مرگی که یک عمر طول کشید!
غربت وطنم بود و آفتاب پدرم،کویر آتش خیز،مادرم
باسر انگشتان نوازش گر باران اشک روییدم
وباگریه ی ابرهای اندوه بار،سیراب نوشیدم
ودر خاک پر برکت و حاصل خیز درد،ریشه بستم
وبارنج پروریدم و در انتظار،قد کشیدم.
تنهایی خانه ی دلم شد و انزوا بسترش.
و یاس گهواره اش و آرزوی بی امید،پیر قصه گویش.
و شعر،شیر پستان های دایه اش بی کسی،آغوش آرام بخشش.
و عطش،آب خوش گوارش و افسانه ، شیرین کامش.
وخیال ،حکایت گر معشوقش و اسطوره،تاریخش.
و قصه،خاطره ساز آینده اش و کلمات،نوازشگران خوب و مهربانش.
وقلم،جبرئیل پیام آورش و دفتر،میعادگه محرمش.
وشب،نخلستان خلوت نالیدنش
و دوست داشتن ، آموزگارش
و ایمان،مکتبش و قربانی ، امتحانش.
و غربتپ،وطنش و یاس و امیدش
و جدایی،سرود هر سحرش
وفرار،زمزمهی هر هر روزش و ورد هر نیمه شبش
و رهایی (رستگاری) مذهبش
و صخره و مهتاب، میعاد گهش
و بهشتِ "اوپا"، سرمنزل آرزویش.
تشکر از همراهیتان امید وارم از این پست خوشتان آمده باشد
مصطفی مدیر سایت
`*.¸.*´ ?
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)?
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•.
(¯`v´¯)
.`·.¸.·´ ?
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´ ¸