صدای گام های تو ضربان زندگی من است با من راه بیا هنوز تشنه ی زنده بودنم

حرف زیاد از ته قلبم

 

ترکم مکن

حتی برای یک روز

زان رو که به انتظار

ایستگاهی متروک خواهم بود

خالی از قطار .

 

ترکم مکن

حتی برای ساعتی

که دلتنگی چون بارانی

به آوارم فرو خواهد ریخت

و غبار

چون هاله ای.

جای پایت به شنها امیدم می دهد

و مژگانت آرامشم.

 

عزیزترین !

ترکم مکن حتی برای ثانیه ای .

 

وقتی تو نیستی

سرگردان سرگشته این سوال مداومم

که باز خواهی گشت آیا؟

 

ساده است بهره جویی از انسانی

 

 

 

 

 

دوست داشتنش

 

 

بی احساس عشقی

 

 

 

 

 

او را به خود نهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش 

 




 

«قطار می‌رود

 

 

 

تو می‌روی

 

 

 

تمام ایستگاه می‌رود

 

 

 

و من چقدر ساده‌ام

 

 

 

 

که سال‌های سال

 

 

 

در انتظار تو

 

 

 

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

 

 

 

و همچنان

 

 

 

به نرده‌های ایستگاه رفته

 

 

 

تکیه داده‌ام!»

 

 



مرا ببوس !

بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد.

 

دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و

 

ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد

 

تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم

 

نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از

 

آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که

 

نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم .

 

من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که

 

پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام،

 

معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم...

 

زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب

 

بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد .

 

و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش

 

خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند.

 

رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،

 

 

 

 

برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم .

 

 




موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

عاشقی از ته قلب

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

 

 

 

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

 

 

 

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

 

 

 

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

 

 

 

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

 

 

 

آری با تو هستم ...!

 

 

 

با تویی که از کنارم گذشتی...

 

 

 

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

 

 

 

 

 

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

 

 


ولی

دلی که میشکنه میشه: سوال بی جواب

 

 

گفتمش بی تو چه باید کرد؟            عکس رخساره ی ماهش را داد

 

 

گفتمش همدم شب هایم کو؟             تاری از زلف سیاهش را داد

 

 

 

وقت رفتن همه را می بوسید           به من از دور نگاهش را داد

 

 

یادگاری به همه داد و                  به من انتظار سر راهش را داد

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

رویای شبانه و عاشقی کردن من در آن رویاها


 

چشمانم را فرو می بندم غرق می شوم در رؤیایی شبانه

 

 

 ناگاه می بینم پولکی از جنس ستاره ریخته بر گیسوان سیاه این عاشقانه

 

 

 آسمان جشن رنگی می گیرد در این سرور نور افشان

 

 

 ستارگان دنباله دار هل هله می کنند در این رسم رندان

 

 

 می آید از کهکشان شاهزاده ای با اسب سپید

 

 

 بر سر اسبش شاخ سپیدی از جنس حریر

 

 

 می رسد قلبش به نزدیکی قلب آن تازه عروس

 

 

 تیر 2 شاخه ای می خورد بر قلب آن 2 عاشق ونوس

 

 

 بعد از آن عشق رخ می نماید از آسمان

 

 

 زمینی می شود آن عشق بی نشان

 

 

 بر زمین که می رسد دگر نشانی از حقیقت نیست

 

 

سنبل وفا ترک می خورد و شروعی از رفاقت نیست

 

 

 به ناگاه لرزه ای رعشه می زند بر وجودم

 

 

 بیدارم می کند کابوس سیاه ظلمت گونه ی بی فروغم

 

 

 حسی به من می گوید آن همه خواب بود

 

 

 آن خوشبختی و جشن ستاره ها و سپیدی شنل فقط توهم یک رؤیا بود

 

 

 تیر 2 شاخه ای نیست بر قلب آن 2 عاشق اسیر

 

 

 آن همه فقط بود یک کابوس،کابوس رؤیایی نفس گیر

 

 

 پس از آن سوگند می خورم که نباشم در رؤیا

 

 

 

 

 

 جویای حقیقت باشم حتی اگر تلخ باشد در این دنیا

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa