صدای گام های تو ضربان زندگی من است با من راه بیا هنوز تشنه ی زنده بودنم

۵۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستانی عاشقانه رمانتیک

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد



تشکر از همراهیتان امید وارم از این پست خوشتان آمده باشد

 مصطفی  مدیر سایت

(¯`v´¯)
`*.¸.*´ ?
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)?
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•.
(¯`v´¯)
.`·.¸.·´ ?
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´ ¸

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

عاشقانه ترین ها


  • 7ld8iluk5ant8orlo3jc.jpg

همسرم با صدای بلندی گفت :

 تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.

 اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،

 چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد

 و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق،

 همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم،

 هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

 قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم،

 نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه

 رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.

انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت،

 من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه.

 یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.

 نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

 فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟

 ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم.

آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.

 و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

 حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و

 چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر

 من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

 آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد.

 من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد

و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی

 آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه

 خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت،

پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای

 هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته

 هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض

 جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید

 هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله

 اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند

 هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و…

 شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،

 تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی

 نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.

آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو

 بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

!!! اره دادا اگه نمیدونی بدون!!!





تشکر از همراهیتان امید وارم از این پست خوشتان آمده باشد

 مصطفی  مدیر سایت

(¯`v´¯)
`*.¸.*´ ?
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)?
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•.
(¯`v´¯)
.`·.¸.·´ ?
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´ ¸
موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa

زیباترین قلب ...


 69fgbraqdl9lpeynlld.jpg

 

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و

 ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند.

 قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده

بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی

 زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

 مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و

 گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

 مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب

 او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.

 قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و

 تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و

 آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند

 برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

 در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت

که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر

 مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند

 که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت

 تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من

 مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم

به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم.

هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،

  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام.

 گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که

 به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛

 اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه

 در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور

 عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم

 را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان

 را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند.

 گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام.

 امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند

 و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش

 بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد،

در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد

 به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و

 سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای

 لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت

و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب

 پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،

 اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق

از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

 

 


تشکر از همراهیتان امید وارم از این پست خوشتان آمده باشد

 مصطفی  مدیر سایت

(¯`v´¯)
`*.¸.*´ ?
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)?
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•.
(¯`v´¯)
.`·.¸.·´ ?
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´ ¸

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
Mostafa